۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

گذری بر خاک آشنا

خاک آشنا
بهمن فرمان آرا کارگردان شناخته شده ایست که به ساختن فیلم های متفاوت مشهور است.همیشه مخاطب فیلم های او می داند که با اثر قوی و جونداری مواجه میشه.هرچند در کارنامه هر هنرمندی فراز و نشیب هایی هست اما راه یکی است و همراه یکی.کار جدید فرمان آرا ((حاک آشنا)) نیز جدای از این قصه نیست.گردهمایی بازیگران قدر و کهنه کار در کنار جوانان خوش آتیه و با استعداد ترکیب زیبایی رو از نمایش یک فیلم دلچسب فراهم کرده.رضا کیانیان که خود به تنهایی قطب اصلی فیلم است در کنار بابک حمیدیان بازیگری با المان های متفاوت و ماندگار در بازی، نقش آفرینی به یاد ماندنی را رقم زده اند.
فیلم در مورد فرار یک نقاش کهنه کار و عاشق پیشه از محیط آلوده شهر است ...مهاجرت به نقطه ای بهشتی از ایران با مردمی ساده و یکدست.اما در همان ابتدای فیلم آرامش او بهم میریزد و داستان با ورود خواهر زاده جوان رنگ و بوی تازگی و هیجان و البته برهم خوردن آرامش به خود میگیرد...تقابل این دو نسل در کنار هم وتفاوت دیدگاه های آنها در جایی به نام عشق به هم میرسد و از آنجا به بعد است که عشق راه را برای هر دو هموار میکند.
گرچه در این روز های پر تلاطم و بحرانی دیدن فیلمی اینچنین که سراسر آرامش و تفکر رو به دنبال خود دارد برمزاج مخاطبان خوش نیاید. اما باید توجه داشت که تاریخ اکران فیلم یک سال به تعویق افتاده بود و در واقع پیشبینی همچین حوادثی نمیشد...با این حال در این فیلم هم به تمدن ایران اشاره میشود و بهمن فرمان آرا اینبار ما را به مهمانی بیستون میبرد و کتیبه ای را میخواند که بی ربط به حال و هوای وطن نیست...
دیالوگ جالب فیلم:
هرچیزی دوایی داره دوای دل بستنم ...دل شکستنه....

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

صلات ظهر مرداد هوای پخته ی منگ

راه های زیادی هست برای خنک شدن...هندونه خوردن، آب تنی کردن،کاهو خوردن...اما من یه راه بهتر در نظرمه...هرروزم اینکارو تکرار میکنم.....خب اونم خوندن شب نامه است صفحه 23 روزنامه اعتماد ملی...میگی نه اینو بخون حالشو ببر
آن مريدان حلقه‌احمدي، آن امضاکنندگان ميثاق محمودي، آن شواليه‌گان ميز‌گرد، آن حاميان سياست‌ توپ گرد، آن دستچين شد‌‌گان باغ مهرورزي، آن انگشتان دست‌ سياست ورزي، آن همسفران سفرهاي استاني، آن ياران گرمابه و گلستاني، آن قمرهاي چرخنده بر گرد زُحَل، آن تميزدهندگان ‌هاله از هُبَل، آن وزيران شطرنج‌هاي پر سرباز، آن مخالفان سياست درهاي باز، آن مجاوران قطب صورت و صولت، اعضاي معظم هيات دولت (حفظهم الله من عتاب المحمودي و زيدهم الله من نژاد الاحمدي)
تاريخ چنين شهادت دهد که محمود(و لاتقول ابرو فوق عينه) از ابتدا هماره کارها نه يک تنه و فرادي که به انجمن و جماعت به انجام رساند، ليک جماعت را نه به کميت که به کيفيت دوست مي‌داشت و از همين رو بود که در کارها به خُردي عدد ياران موافق پشت خم نکرد و از راه روي نگردانيد که دانسته بود، حق در قلت است و ناحق به کثرت و رهروان راه ضلال هرگز ندانند و دانستن هم نتوانند که اين ذات خلقت است.
و بر همين طريق بود که چون يار دبستاني خويش ثمره‌هاشمي(خفي‌الله يده في آستين) را بر طريق موافقت يافت دگر رها نکرد و بر همين صواب هم، دگر ياران خويش از علم و صنعت تا والي‌گري در خوي و اردبيل و صدارت بر طهران را يک‌به يک بدان مجمع که فراهم گشته بود افزود و هيچ کم نکرد تا هماره اين ذکر بر لب داشته باشد که:
قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود...
عاقبت دريا، خس و خاشاک را با خود مي‌برد!
و اينچنين بود که حلقه‌‌ تنگ ياران و فدائيان که چون نگيني مراد خويش در بر گرفته بود، به لطف کيفيت نيکوي حاضران در ارادت به مقام محمودي هماره مصون ز هر خلل و آسيبي و در گذر زمان قطور و قطورتر گشت تا دگر روزها شب نگردد مگر که طالبان پوينده‌‌ راه عزت و جويندگان رايحه‌‌ خوش خدمت، ز کثرت طلب بدان حلقه راه يابند و چنين بود که کوبه‌‌ سراي محمود چون بيت مادربزرگ به عادت هر روز به صدا درآمدي تا محمود اينچنين به گفت آيد:
ـ کيستي؟
ـ زريبافانم ليک نه از بهر زر آمده‌ام و نه از بهر زور... مني که چنينم داخل نيايم؟
ـ از بهر چه داخل آيي؟
ـ از بهر خدمت که رايحه‌‌ خوشش کوچه را برداشته...
ـ‌ها... داخل‌آ... (تــــــق، صداي باز شدن در کوبه‌اي)
و دگر روز شيخنا سعيد‌لو(عمله کثير و خبره قليل) آمد و دگر روز بزرگنا الهام(بقي‌الله عمره حتي کهولت مع فاطمه رجبيه) و زوجته فاطمه رجبي(حفظ الله بني آدم من ضربات قلم‌ها) و دگر روز داوودي(حفظه الله من خطر سقوط) و دگر روز پيرما مشايي(ترجع من العرش الي الفرش بحکم حکومت) و دگر روز حبيبنا جوانفکر(زيد الله بيبي فيسه) و پيرمغ ‌بچگان بذرپاش(رفع الله نردبان ترقيه حتي اصابت بمهپاره الاميد) و دگر روز عزيزنا محصولي(ظهر الله نقشه گنجه) و دگر روز پيرما کلهر(پشت مويه مستدام بل مدل دمب الپيتيکو پيتيکو) و دگر روز شمقدري(يصنع الفيلم «درباره‌‌ محمود...» قريب ان‌شالله)
و روزگار بر همين طريق بود که پيرما محمود از قضاي آمده صدر طهران بر زمين نهاد و حکم بلاد ايران به دست گرفت و مريدان که به ناگاه چنين بعيد مهيا ديدند گرداگرد گليمي حلقه‌زدند و برجاي بماندند که هيچ ندانستند چه کنند، تا سرانجام مفتاح در‌هاي بسته‌‌ عالم خود پاي به سرا گذارد.
پس محمود پيدا آمد، بي‌بند، کاپشن احمدي‌نژادي بر تن، موي سر خوابانده، کفش بند دار بر پا و انگشت خالي از انگشتر و ريموت تي‌وي بر کف و چنين ذکر بر لب که:
دلي که غيب نماست و جام‌جم دارد
ز ممد خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد؟
پس بر بالاي مجلس تکيه زد و ياران را چنين ندا داد: «از ساعت چند اينجاييد؟... هشت؟»، ياران جملگي نعره زدند: «نــه!»، «هفت؟»، ياران نعره زدند: «نــه!»... «شيش؟»...«نــــه!»...«خالي نبدينا... پنج؟»...«آره»!
و محمود چشم بر رخساره‌‌ ياران چرخاند و گفت: «حالا کي‌خسته است؟» و ياران يک صدا گفتند:«دشمن» و از حال برفتند!
نقل است که در اول خواست تمامي کارها به الهام دهد، ليک سنگ انداختند و چنين قانون تراش کردند که نمي‌شود همه‌‌ پست‌ها به يک تن داد.
پس محمود ياران حلقه را امر به اسم‌فاميل کرد تا نام وزيران به مشورت ياران آشکار گردد و گويند نخستين تن که برخاست بذرپاش بود و سياهه‌اي از بهر وزارت در دست، که از قبل حاضر آورده بود، يکايک از مغ ‌بچگان جوان پس محمود چون نام‌ها همه آشنا ديد سخت برنجيد و سياهه پاره ‌و مهرداد را شماتت بسيار کرد.
و چون ياران شور بسيار کردند، هريک به گوشه‌اي کارها به جايي رساندند و نامي برگزيدند، ليک چون نوبت به مجلس رسيد در کارها گره افتاد که سهم‌ها به غلط بود و وزرا در خفي که اين کار بر طريق پيشينيان چنين نبودي که بازي را قاعده‌اي باشد!
پس وکلاي رعيت مجال از محمود ستاندند و سعيدلو را بار ندادند و علي‌احمدي را و اشعري را و‌هاشمي را...
و محمود که مجال اينچنين اخذ گشته ديد از سر مصالحه دگر بار دست در کيسه کرد و گوي‌ها بچرخاند و نام‌ها بيرون کشيد و ياراني نو بازفرستاد تا هياتش رسميت يابد که نيکان روزگار دست در دست هم دهند به مهر... و جهان را کنند سخت، آباد!
پس چون محمود را از مکاتبات با بلاد کفر و تبشير و انذار ستم‌شاهان و خودکامگان عالم فراغتي حاصل آمد، توشه‌‌ سفر برگرفت تا شهر به شهر و منزل به منزل، فيس در فيس مردم نشيند و داد از بي‌دادشان باز شناسد و نامه‌هايشان گوني گوني بر چشم نهد.
و در اين راه هيات در معيت او ز هر کوي و برزن گذر کرد تا نيک بدانند که گر آنچه شايسته است بايسته نگردد، گوش‌ها پيچيده و پيچ‌ها سفت و تن‌ها در لوله گردد!
که پير ما محمود راست به راه خويش بود و با احدي عهد اخوت نبسته بود(الا مشايي) و چنان هيات خويش قلع و قمع بکرد که ماست‌ها کيسه گرديد و هيچ نمانده بود کارها به خانه‌‌ اول بازگردد و نام‌ها دوباره عرضه گردد تا که مجلسيان اعتماد بکنند يا نکنند... و کارها همه به مويي بسته و آن مو استاذنا صفار هرندي(طريقته بمدار شريعت حسين برادر) که زلف خود به زلف معاندان رحيم گره زده بود و اگر نبود تدبير محمودي آنچه بر طريق سوء القضا افتاده بود «قيطريه» را تنها بر سر يک کلينکس به آتش مي‌کشيد!